۳۰
بهمن ۹۸
روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات کرد .
این دو دوست بینوا که تا آن زمان با گدایی امرار معاش می کردند ، همچون دو
روی یک سکه جدانشدنی به نظر می رسیدند .
پادشاه که آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی بکند. پس به هر کدام
پیشنهاد کرد آرزویی کنند. ابتدا خطاب به دوست کوچیک تر گفت: به من بگو چه
می خواهی قول می دهم خواسته ات را برآورده کنم . اما باید بدانی من در قبال
هر لطفی که به تو می کنم ، دو برابر آن را به دوستت خواهم کرد ! دوست
کوچیک تر پس از کمی فکر با لبخندی به او پاسخ داد: « یک چشم مرا از حدقه
بیرون بیاور »
*حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است*
۹۸/۱۱/۳۰