۱۷
خرداد ۹۹
✨﷽✨
✍مسافری خسته که از راهی دور میآمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود، درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد...! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تخت خواب نـرمی در آنجا بود و او میتـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد!!!
مسافر با خود گفت: چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم... ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید... بعـد از سیر شدن، کمی سـرش گیج رفت و پلـکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاقهای شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر میکرد با خودش گفت: قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست. ولی باید حواسـمان باشد، چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید...
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
۹۹/۰۳/۱۷